به خودم چرا،ش
اما به تو که نمی توانم دروغ بگویم!
می دانم بر نمی گردی!
می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکید!
می دانم که در تابوتِ همین ترانه ها خواهم خوابید!
می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است!
اما هنوز که زنده ام!
گیرم به زور قرص و قطره و دارو،
ولی زنده ام هنوز!
پس چرا چراغ خواب هایم را خاموش کنم؟
چرا به خودم دروغ نگویم؟
من بودن بی رؤیا را باور نمی کنم!
باید فاتحه ی کسی را که رؤیا ندارد خواند!