وقتی بارون بارید چَترم را برداشتم و دوییدم بیرون...
پیش هَمون درخت همیشگی!
عَزیزم تورو دیدم!...چقدر خوشحال بودی...
امـــا این دفعه دلیل خوشحالیت دیدَن من نَبود!
حالا یه کَس دیگه ای زیر اون درخت کنارِت بود...
تو چشاش زُل زده و یه چیزی میگفتی
حَدس میزنم چی میگی بِهش!
مثل همون روزایی که تو چِشای من زُل میزدی و میگفتی:"وقتی تو کِنارمی خیس شُدن زیرِاین بارون بزرگترین لذته!"
و اون هَم مثل من عاشقانه نگات میکنه! بیچاره!
خـــبر نداره اونم یه روز تورو بایِکی دیگه زیر چتر از دور نِگاه خواهد کرد...
هه! مثل الانه من!